این روزها  آب که می نوشم ، فکرم به دنبال رباب است
نـمیـدانـــم ، چـه مـی کشـد از دردِ فـــراق !
حتمـاً دیـگر چـشمــانی برای گـریه هم ندارد

آب بنوشی و بتوانــی کودکی را شیر بدهی
ولــی کودک ت نبـاشد ، و تــو گــریه نکنـی؟
مگر می شود !
روزها ، شیرخواره ات در گـهـواره خاکی اش
آرام گــرفته بــاشد و تو با خیـالش سَر کنی
اینها در ذهنت مجسم شَود و تو گریه نکنی؟
مگر می شود !
گــهــواره کــودک ت را در بـــازار بـبـینـــی
کـــه مـــادری آن را میــخرد برای نـوزادش
تــو ایــنـــها را بـبـینــی و گــریه نکنــــی؟
مگر می شود !
ایـنــها بـگذرد !
اصلاً مگر میشود سر کودکِ شیر خوارت را
بر بـــالـای نـــِـی بــبیـنــی و گـریه نکنــی؟

 + رباب چشمانی برای گریه هم دیگر نداشت.
امان از دلِِ رباب
یا حسین