حکایت عشق ...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تشنگی» ثبت شده است

عطشِ کاروان ...


آسمان از شـدتِ گــرما ، آتش می زد بر دلِ کاروان
کودکان هم ، تشنه و بی تاب ، منتظرِ قطره ایی آب
یــزیـدیان هـــم در آن سمــت ، مـشغــولِ ریختنِ آب
بـــر رویِ ســـَـــر و تــنِ اســـب هــــای خــــــــود !!
ولی ...

 +دلِ زینب (س) را بیشتر این صحنه ها می سوزاند
امان از دل زینب (س)
یا حسین
عاشق

میم مثلِ مادر ...


این روزها  آب که می نوشم ، فکرم به دنبال رباب است
نـمیـدانـــم ، چـه مـی کشـد از دردِ فـــراق !
حتمـاً دیـگر چـشمــانی برای گـریه هم ندارد

آب بنوشی و بتوانــی کودکی را شیر بدهی
ولــی کودک ت نبـاشد ، و تــو گــریه نکنـی؟
مگر می شود !
روزها ، شیرخواره ات در گـهـواره خاکی اش
آرام گــرفته بــاشد و تو با خیـالش سَر کنی
اینها در ذهنت مجسم شَود و تو گریه نکنی؟
مگر می شود !
ادامه مطلب...
عاشق

بارانی شده ام !


به لب های ت که فکر میکنم !

چشمانم

باران میگیرد ... !

+ بارانیِ , بارانی شده ام ...

یا حسین

عاشق

هاجر کربلا


خیمه به خیمه را

رفتــه است رباب

هاجـرِ کرب و بلا
شــــده بـــــــود

+ «با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید. رباب، با آب هم قافیه باشد؟»
یا حسین
عاشق