حکایت عشق ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

شوق او نسبت به من !

خجالتم می آید...
از شوقی که تو...
نسبت به من داری ...
و من ...
نسبت به تو ندارم ...

.
.
نَبِّىءْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...
پیامبرم! "بندگانم" را آگاه کن که من ...
غفور و رحیمم ...
.
.
آخ ... چقدر خطاب "بندگان من" در این آیه
سر شوق و ذوق می آورد آدم را ...

۰ نظر
عاشق

او است که می ماند ...

در خیابان قدم می زد

چشمش ، افتاد به "تجملات" برخی ها!

در دلش گفت ، کاش من هم اینگونه بودم

ناگهان یادش آمد ، آیه ایی از قرآن را و زمزمه کرد :

کل من علیها فان ، کل من علیها فان ...

* همه چیز فنا پذیر است *


وقتی تو را دارم

دیگران را میخواهم

چکار ؟

خیر حبیب و محبوب

۹ نظر
عاشق