این روز ها ، دل م بیشتر یک رفیق می خواهد ... رفیقی که بتوان با او ، هر آنچه در دل است ، در میان گذاشت کسی که به او اطمینان کنم و بگویم ... نا گفته های م را ... بغض های م را ... درد های م را ... خلاصه تمام حرف های خوردنی ام را ... بنشین م در کنارش و کمی اشک بریزم ... و او هم متقابلا درکم کند...بفهمد...اشک های م را از روی گونه ها پاک کند و بگوید ، گریه مکن... اشک نریز ... حال که من در کنارت هستم ...با اشک های ت مرا ... مرنجان ... وقتی من هستم دیگر غصه نخور ... و بعد با لبخندی که بر پهنای صورتش نقش می بندد ، غم ها از دلم بیرون برود ... آنگونه که اصلا غمی نبوده از قبل ...
از یک رفیق توقع زیادی ندارم ... همین که بشنود ام ... کافی ست ...
می خواهم برای خودم رفیق پیدا کنم ... رفیقی که تمام خصوصیاتی را که گفته ام داشته باشد ... مهربان تر از مادرم باشد حتی ... البته باید بگویم که او را پیدا کرده ام و یا بالعکس او مدت هاست که پیدا کرده است مرا ...
امان از دل غافل خودم ... امان ...
می خواهم این روزها ، بیش از پیش با «مهدی فاطمه» رفیق شوم ...
شما هم امتحان کنید ...