چقدر بی خیال بودم...
آن هنگام که ...
از چشمانت افتادم !
وَ أَسْقَطْتَنِی مِنْ عَیْنِکَ [عِنْدِکَ] فَمَا بَالَیْتُ...
ابوحمزه ثمالی
چقدر بی خیال بودم...
آن هنگام که ...
از چشمانت افتادم !
وَ أَسْقَطْتَنِی مِنْ عَیْنِکَ [عِنْدِکَ] فَمَا بَالَیْتُ...
ابوحمزه ثمالی
مولا جان ...
مرا به حال خودم
رها مکن ...
یَا سَیِّدِی إِنْ وَکَلْتَنِی إِلَى نَفْسِی هَلَکْتُ...
ابوحمزه ثمالی
سال 61 هجری
به حسین بن علی نامه دادند که حسین جان
یک کلام ، تو عشق مایی ... بیا ...
او هم رفت ولی ...
با عشق های آبکی مواجه شد و جز نامردی چیزی ندید...
...
حال ؛ سال 1435 میگوییم
یک کلام ، یابن الحسن ، تو عشق مایی ... بیا ...
و اگـر ، او روزی بـیـایــد
ما چکار خواهیم کرد ؟
...
من را در به در خودت کن
یا بن الحسن ...
کاش خدا
مرا هم ، همانند خرمشهر
آزاد می کرد ...
آزاد از نَفسم ...
اعوذ بالله من شر نفسی
غرور مرا گرفت
خدا آنچنان ، حالی بهمان داد
که فهمیدم ، اگر او نخواهد
هیچ نیستم ...
.
.
برای یک لحظه هم
خودت را از من مگیر
مهربان من ...
ارحم الراحمین من ...